Tuesday, December 13, 2005

Under the Azure Dome Festival

يکي بود يکي نبود، زير گنبد کبود
يک شهري بود، يک جمعي بود مهاجر
جوان داشت و پير داشت، مرد داشت و زن داشت.
هر کسي در گوشه اي کاري مي کرد، گروهي داشت
يکي رنگرزي مي کرد، اون يکي خونه مي ساخت، داداشش کباب مي زد، باجناقش طرفهای يانگ و فينچ صحافي مي کرد

خلاصه چند سالي بود يکي يکي، گروه گروه، مي آمدند،
مي رسيدند
به ياد ايرونشون دور هم جمع مي شدند؛

مهندس ها، معلم ها، دکترها و آشپزها همگي يه جوري باهم بودند

دو فصل پيش، شايدم سه فصل پيش بود که ما جوانها جمع شديم، گروه شديم
گفتيم حالا ديگه نوبت ماست.
حالا که چاق شديم، چله شديم، حسابي پخته شديم بايد بريم سراغ صاحبخانه بهش بگيم
ايران ما هم رقص دارد، رنگ دارد، قصه دارد، موسيقي و شعر دارد.
صاحبخانه که کنجکاو شده بود دروازه ها را باز کرد، فرش قرمز به پا کرد
حالا از شما، از شما ایرونیها مي خواهيم بياييد کمک کنيد، همسايه ها را صدا کنيد،
توي شهر فرياد کنيد که عيد آمد، مردم، بياييد شادي کنيد